سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مرغ تخم طلا

داستان مرغ طلایی

روزی روزگاری در یک دهکده، یک کشاورز و همسرش زندگی می کردند. آنها بسیار فقیر بودند و چیزی جز یک مزرعه کوچک که در آن سبزیجات پرورش می دادند نداشتند. کشاورز هر بار که سبزیجات مزرعه ی خود را می فروخت مقداری از پول آن را پس انداز می کرد تا اینکه سرانجام پول کافی برای خرید یک مرغ جمع کرد. کشاورز مرغی را از بازار خرید و به خانه برد و یک لانه برای آن ساخت تا در آن تخم بگذارد. کشاورز و همسرش قصدشان این بود که تخم هایی که مرغ میگذارد را بفروشند و از پول آن برای خرید نان و گوشت و ... استفاده کنند. صبح روز بعد وقتی او برای جمع آوری تخم ها به لانه مرغ رفت، در کمال تعجب دید که مرغ تخم طلایی گذاشته است. چند روز گذشت و مرغ هر روز یک تخم طلا می گذاشت. کم کم، کشاورز و همسرش ثروتمند شدند. همسر حریص کشاورز گفت: اگر می توانستیم تمام تخم های طلایی موجود در مرغ را داشته باشیم، می توانستیم خیلی سریع تر ثروتمند شویم و  دیگه مجبور نبودیم هر روز صبر کنیم تا مرغ تخم طلا بگذارد. کشاورز گفت حق با توست!!! روز بعد، کشاورز بی سر و صدا به لانه مرغ رفت و مرغ را برداشت. او چاقو را در جیب خود مخفی کرده بود. آنها مرغ را کشتند و شکم او را باز کردند تا  ببینند چند تخم طلا در شکم مرغ وجود دارد اما آنها هیچ تخم طلایی در شکم او ندیدند و و بدن مرغ شبیه بقیه مرغها بود. افسوس! حالا کشاورز و همسرش دیگر مرغی نداشتند که تخم طلا برایشان بگذارد و هر روز فقیر و فقیرتر شدند....

 

نتیجه اخلاقی: هیچ وقت نباید حریص و جاه طلب باشیم...


داستان ملخ و مورچه

همه‌چیز در فصل بهار زیبا بود. درخت‌ها و گل‌ها زیر نور خورشید می‌درخشیدند. مورچه و ملخ دو دوست صمیمی بودند که در نزدیکی هم زندگی می‌کردند. در فصل بهار، مورچه مشغول کار بود. دانه‌های سنگین را جا‌به‌جا می‌کرد و در انبار می‌گذاشت و خودش را برای فصل زمستان آماده می‌کرد. امّا ملخ ، شاد و خوشحال، زیر نور خورشید، وسط گل‌های زیبا و علف‌های سبز می‌نشست و به شاخه‌ی درخت‌ها تکیّه می‌داد و آوازهای بهاری می‌خواند. او با خودش می‌گفت: «این همان زندگی است که من دوست دارم. دلم می‌خواهد همیشه آواز بخوانم و بازی کنم. چه کسی در این هوای خوب و دل‌انگیز کار می‌کند؟» ”

مورچه هر روز غذا و خوراکی جمع می‌کرد و آن‌ها را در خانه‌اش که در تنه‌ی درخت کوچکی قرار داشت، انبار می‌کرد. او برای خوراکش، دانه و میوه جمع می‌کرد و برای روشن کردن آتش در فصل زمستان هم چوب ذخیره می‌کرد. امّا ملخ تنبل، زیر نور خورشید می‌خوابید و از هوای لطیف و زیبا استفاده می‌کرد و آوازهای خوش سر می‌داد. فصل درو رسید. مورچه با جدیّت و پشتکار تلاش می‌کرد. از ساقه‌ی علف‌ها برای خود نردبانی ساخت و با آن از ساقه‌های گندم بالا می‌رفت و دانه‌های گندم را برای پخت نان جمع می‌کرد. ملخ هم در نزدیکی او می‌نشست و آوازهای تازه می‌خواند و می‌گفت: «چه کسی می‌تواند مثل من آواز بخواند ؟ چقدر صدای من زیبا است.»

فصل پاییز با هوای سرد و باران‌های فراوانش از راه رسید و مورچه هم‌چنان کار می‌کرد. برگ‌های درختان کم‌کم بر روی زمین می‌ریخت. ملخ غمگین و ناراحت زیر برگ درختان می‌ایستاد تا خودش را از باران حفظ کند. بعد هم زمستان شد و برف بارید. ملخ غذایی برای خوردن پیدا نکرد. او در آن هوای سرد، بسیار گرسنه بود و دیگر حال و حوصله‌ی آواز خواندن نداشت. امّا بشنوید از مورچه. او روی صندلی کوچکش در خانه‌ی گرمش، در کنار آتش نشسته بود و استراحت می‌کرد. ملخ با خود گفت: «به خانه‌ی مورچه می‌روم و از او کمک می‌خواهم. من می‌دانم که او هم غذا دارد و هم آتش و هم جای گرم». ملخ در زد. مورچه در خانه‌اش را باز کرد و ملخ را رو‌به‌روی خودش دید. مورچه از او پرسید: «چه می خواهی؟»

ملخ پاسخ داد: «مورچه‌ی عزیز من گرسنه‌ام و به شدّت سردم است. غذایی به من بده تا بخورم و چوبی به من بده تا آتشی با آن روشن کنم.» مورچه گفت: «تمام طول تابستان را چه‌کار می‌کردی ؟ توفقط بازی می‌کردی و آواز می‌خواندی و مرا مسخره می‌کردی. من تو‌ را نصیحت کردم، امّا تو گوش ندادی. تمام تابستان را به آوازخوانی گذراندی، حالا هم برو آواز بخوان و هر طور دوست داری زندگی کن.» بعد هم در را به روی ملخ بست. مدّت کوتاهی گذشت. مورچه دلش به حال ملخ سوخت. در خانه‌اش را باز کرد و ملخ را به خانه‌اش آورد و به او غذا داد و جای گرمی برایش آماده کرد.


زرنگی یک ایرانی

سازمان بهداشت جهانی برای آزمایش یک واکسن خطرناک وجدید احتیاج یه داوطلب داشت. از میان مراجعین فقط سه نفر واجد شرایط اعلام شدند:

یک آلمانی ،یک فرانسوی و یک ایرانی قرار شد با تک تک آنان مصاحبه شود برای انتخاب نهایی مصاحبه از آلمانی پرسید: برای اینکار چقدر پول میخواهید؟

او گفت من صد هزار دلار، این را میدهم به زنم که اگر از این واکسن مردم یا فلج شدم، زنم بی پول نماند.

مصاحبه گر او را مرخص کرد وهمین سوال را از فرانسوی نمود.

او گفت من دویست هزار دلار میگیرم، صدهزار تا برای زنم و صد هزار تا برای معشوقه ام.

وفتی او هم رفت، ایرانی گفت من سیصد هزار دلار می خواهم.

صد هزار برای خودم

صد هزار تا هم حق حساب شما

صد هزار تاش هم میدیم به آلمانی که واکسن را بهش بزنیم !


دوست دار تو پدر

*طولی نکشید که پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد: "پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام".*

*ساعت 4 صبح فردا  مأمور اف.بی.آی و افسران پلیس محلی در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند . پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند؟*

*پسرش پاسخ داد : "پدر! برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که می توانستم از زندان برایت انجام بدهم".*


پرسش عارفر از ثروتمند

یکی از عرفا روزی از یکی از اغنیا پرسید:دنیا را دوست داری؟گفت:بسیار.پرسید:برای بدست آوردن آن کوشش می کنی؟ گفت :بلی .سپس عارف گفت:در اثر کوشش،آن چه می خواهی بدست آوری

گفت:متاسفانه تاکنون به دست نیاورده ام.عارف گفت:این دنیایی که تاکنون با همه ی کوشش هایت آن را به دست نیاورده ای،پس چطور آخرتی که هرگز طلب نکرده و در راه وصول به آن نکوشیده ای به دست خواهی آورد؟

دنیا طلبیدیم ،به جایی نرسیدیم یارب چه شود آخرت ناطلبیده