سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان ملخ و مورچه

همه‌چیز در فصل بهار زیبا بود. درخت‌ها و گل‌ها زیر نور خورشید می‌درخشیدند. مورچه و ملخ دو دوست صمیمی بودند که در نزدیکی هم زندگی می‌کردند. در فصل بهار، مورچه مشغول کار بود. دانه‌های سنگین را جا‌به‌جا می‌کرد و در انبار می‌گذاشت و خودش را برای فصل زمستان آماده می‌کرد. امّا ملخ ، شاد و خوشحال، زیر نور خورشید، وسط گل‌های زیبا و علف‌های سبز می‌نشست و به شاخه‌ی درخت‌ها تکیّه می‌داد و آوازهای بهاری می‌خواند. او با خودش می‌گفت: «این همان زندگی است که من دوست دارم. دلم می‌خواهد همیشه آواز بخوانم و بازی کنم. چه کسی در این هوای خوب و دل‌انگیز کار می‌کند؟» ”

مورچه هر روز غذا و خوراکی جمع می‌کرد و آن‌ها را در خانه‌اش که در تنه‌ی درخت کوچکی قرار داشت، انبار می‌کرد. او برای خوراکش، دانه و میوه جمع می‌کرد و برای روشن کردن آتش در فصل زمستان هم چوب ذخیره می‌کرد. امّا ملخ تنبل، زیر نور خورشید می‌خوابید و از هوای لطیف و زیبا استفاده می‌کرد و آوازهای خوش سر می‌داد. فصل درو رسید. مورچه با جدیّت و پشتکار تلاش می‌کرد. از ساقه‌ی علف‌ها برای خود نردبانی ساخت و با آن از ساقه‌های گندم بالا می‌رفت و دانه‌های گندم را برای پخت نان جمع می‌کرد. ملخ هم در نزدیکی او می‌نشست و آوازهای تازه می‌خواند و می‌گفت: «چه کسی می‌تواند مثل من آواز بخواند ؟ چقدر صدای من زیبا است.»

فصل پاییز با هوای سرد و باران‌های فراوانش از راه رسید و مورچه هم‌چنان کار می‌کرد. برگ‌های درختان کم‌کم بر روی زمین می‌ریخت. ملخ غمگین و ناراحت زیر برگ درختان می‌ایستاد تا خودش را از باران حفظ کند. بعد هم زمستان شد و برف بارید. ملخ غذایی برای خوردن پیدا نکرد. او در آن هوای سرد، بسیار گرسنه بود و دیگر حال و حوصله‌ی آواز خواندن نداشت. امّا بشنوید از مورچه. او روی صندلی کوچکش در خانه‌ی گرمش، در کنار آتش نشسته بود و استراحت می‌کرد. ملخ با خود گفت: «به خانه‌ی مورچه می‌روم و از او کمک می‌خواهم. من می‌دانم که او هم غذا دارد و هم آتش و هم جای گرم». ملخ در زد. مورچه در خانه‌اش را باز کرد و ملخ را رو‌به‌روی خودش دید. مورچه از او پرسید: «چه می خواهی؟»

ملخ پاسخ داد: «مورچه‌ی عزیز من گرسنه‌ام و به شدّت سردم است. غذایی به من بده تا بخورم و چوبی به من بده تا آتشی با آن روشن کنم.» مورچه گفت: «تمام طول تابستان را چه‌کار می‌کردی ؟ توفقط بازی می‌کردی و آواز می‌خواندی و مرا مسخره می‌کردی. من تو‌ را نصیحت کردم، امّا تو گوش ندادی. تمام تابستان را به آوازخوانی گذراندی، حالا هم برو آواز بخوان و هر طور دوست داری زندگی کن.» بعد هم در را به روی ملخ بست. مدّت کوتاهی گذشت. مورچه دلش به حال ملخ سوخت. در خانه‌اش را باز کرد و ملخ را به خانه‌اش آورد و به او غذا داد و جای گرمی برایش آماده کرد.